سلام به همه بهترینام . امیدوارم که زنگیتون وفق مراد باشه.میخواستم دیگه نیام، اما طاقت نیاوردم و باز اومدم. خوب چیکار کنم دلم واستون تنگ شد.
راستی این وبلاگ جدیدمه.
نظر،پیشنهاد،انتقاد یادتون نره
بهترین روزارو براتون آرزو می کنم.
یک خانم روسی و یک آقای آمریکایی با هم ازدواج کردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز کردند .طفلکی خانم ، زبان انگلیسی بلد نبود اما می توانست با شوهرش ارتباط برقرار کند
.
یک روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت.اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود . برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین کرد و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد . قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد
.
روز بعد او می خواست سینه مرغ بخرد. بازهم او نمی دانست که سینه مرغ به انگلیسی چه می شود. دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد. بعد دگمه های پالتو اش را باز کرد و به سینه خودش اشاره کرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او سینه مرغ داد
.
روز سوم خانم ، طفلک می خواست سوسیس بخرد. او نتوانست راهی پیدا کند تا این یکی را به فروشنده نشان بدهد. این بود که شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد
…………
به علت ... بودن ادامه داستان مجبور شدم برای فیلتر نشدن بقیه اش را تو ادامه مطلب بزارم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.خیلی منحرفید
!
حواستون کجاست ؟
شوهرش انگلیسی صحبت می کرد.
این عکسای خوشگلم تقدیم به شما
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1307
|
امتیاز مطلب : 17
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5